هفته 35
حداکتر تا 5 هفته دیگه پسری را در اغوش میگیرم.......باورم نمیشه چقدر به زمان دیدارمون نزدیک میشیم
یعنی چه شکلی هستی مامانی؟
شکل منی یا باباجونت؟!آخ پسرم واسه دیدنت بی تابم......بیشتر از 8 ماهه تو وجود منی هر لحظه با هم بودیم...حس میکنم دلم واسه این روزا تنگ میشه!مخصوصا واسه لحظه هایی که تو وجودم حرکت میکردی ...دست و پاهاتو به شکم مامانی فشار میدادی و بابایی لمسشون میکرد.......آخ که چقدر دلتنگ این روزا میشم.
بارها خوابتو دیدم خواب دیدم تو بغلم بودی یه پسر گندمی با چشمای درشت رنگی....بیشتر شبیه بابات بودی!
ایشالا به سلامتی بیای بغلم...تو همه زندگی من و باباتی.....
امروز میخوام ازت معذرت خواهی کنم واسه تمام لحظه هایی که اذیتت کردم!تو خیلی پسر خوبی بودی ولی من.......گاهی بد شدم و مطمئنن این بد شدن به تو هم آزار رسوند!
از اول که اومدی تو دلم همه چی عالی بود....زیاد مامانی را اذیت نکردی از ویار های شدید بارداری هم خبری نبود سر دردام به کنار ولی بازم خوب بودم همه چی قابل تحمل بود.....همه چی خوب پیش میرفت.مهربونیتو حس میکردم.همیشه میگفتم پسرم خیلی مهربونه.خلاصه تو اصلا منو اذیت نکردی.......از بیخوابی شبونه هم هیچ خبری نبوده!همیشه قبل خواب کلی تو دلم شیطونی کردی گاهی ضربه هات خیلی محکم بود دردم میومد ولی عاشق این دردممممممم.بعدش میخوابیی همزمان با مامان میخوابی و صبح با من بیدار میشی!
اما من........من و بدیام!منو ببخش پسرم.واسه لحظه های که با ترس و استرسم به تو هم آسیب رسوندم......مادربودن خیلی سخته !یه روز که حرکتات کم میشد تمام وجودم میشد ترس و دلهره...واسه هر سونو استرس میگرفتم ...گاهی یه مشکلاتی پیش میومد که عصبی میشدم و گریه میکردم.....گاهی نصفه شب احساس گرسنگی کردم ولی خواب را ترجیح دادم......ماهی یک بار از شهرستان رفتیم تهران واسه چکاب و مطمنن تو را تو این راه اذیت میکردم خودم داغون میشدم ولی بازم نگران سلامتیه تو بودم مامانی......مرسی که تحمل کردی تو .تو پسر پهلوون منی.....ببخش اگر با غلت خوردنای شبونه از خواب ناز بیدارت کردم...ببخش اگه با سرفه ها و عطس هام آرامشتو بهم زدم!مامانی را ببخش قند عسلم.
این پست آخر نیست......سعی میکنم تا زمانی که بیای هر هفته بنویسم...میخوام این روزهای آخر را ثبت کنم!
وارد هفته 36 شدیم.......