آرسینآرسین، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره

آرسین پسر آریایی

حس اولین شیطونیای فنجولکم

1393/7/5 19:03
نویسنده : نگین
454 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشق و زندگیمممممم

امروز بعد از مدتها مامانی تنبل اومده تا چند خطی واست بنویسه! عزیز دلم هفته 17 هم رو به پایانه و خدا را شکر من و شما روزای خوبی را کنار هم داشتیم!!درسته مامانی یه مشکلاتی داره یه دردایی را باید تحمل کنه ولی همش فدای یه تار موت عزیزکم!

از این روزا بگم که خدا را شکر همه چی خوبه ...جواب آزمایش مرحله دوم غربالگری هم خوب بود و خیال مامانی راحت شد !حالا میمونه سونوی آنومالی که به امید خدا هفته دیگه باید انجام بشه و  من دوباره میبینمت عزیزکم ...جنسیتت هم صد در صدی میشه!داشتم به بابایی میگفتم نکنه این بار که بریم سونو بگه نی نی دختره!!بابایی گفت فرقی نمیکنه هر دوشون واسمون عزیزن...گفتم این که بلههههههه!!میگم یعنی حسابی مامان بابا را سوپرایز میکنی!!

بدون فقط و فقط سلامتیت واسمون مهمه و حاضرم به خاطرت هر سختی را تحمل کنم!

میخوام قصه دیشبو واست تعریف کنم..........دیشب مامانی یه کم دلش گرفته بود چشاش اشکی بود ...خوابیده بودم رو تخت دستم رو شکمم بود و باهات حرف میزدم...همین طور با گریه گفتم خوشگل مامان عزیزکم میشه آرومم کنی...میشه خودتو واسه اولین بار بهم نشون بدی....از ته دل ازت خواستم ...همین طور که میگفتم تو پهلوی چپم یه حس جدید را تجربه کردم مثل 2 تا ضربه کوچیک!شوکه شده بودم باورم نمیشد......دیشب اولین باری بود که تونستم تکون خوردنتو حس کنم!عین یه ماهی تو دلم شناور بودی!!خیلی حس قشنگی بود ...مرسی مامانی...مممنونتم که مامانی را آروم کردی تو خیلی مهربونی....

بزار یه کم از خودم بگم مامانی 2 کیلو چاق تر شده!!البته قیافم زیاد تغییر نکرده ولی همه میگن یه مامان خوشگل شدم!دلم بزرگ شده و دیگه همه میفهمن شما تو دلمی!!پیرهنای خوشگل میپوشم و واسه آقای پدر دلبری میکنم با اون شکم قلمبه!!خلاصه که کم کم مامانی داره حسابی تغییر میکنه و واقعا شبیه مامانا میشه!!

از آقای پدر بگم که هرروز صبح من و شما را میبوسه و میره...در طول روز چند بار حالمونا میپرسه و شب با یه عالمه خوراکیای خوشمزه میاد خونه!بازم هردومونا میبوسه و با شما کلی حرف میزنه!!

از خودت بگم که این هفته 12 سانتی متر شدی عزیزم قربون اون قد و بالاتتتتتتتتتتت!داری کم کم شیطونی میکنی و روز به روز مامان بابا را به خودت وابسته تر میکنی!!

خوب دیگه خیلی حرف زدم.......مواظب خودت باش فرشته کوچولوی من...به خدا جونم بگو مواظب مامانی هم باشه تا بتونه از شما به خوبی مراقبت کنه.

پسندها (3)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (13)

فرزانه
5 مهر 93 20:23
عزیزدلم!!!!! هزارتابوس خوشکل خوشحالم که خوبی و نی نی ات هم مشکلی نداشته قربونت برم مامانیییییییی هنوزم باورم نمیشه داری مامان میشی خوشگل خانوم از ته دلم دعا میکنم همه چیز همون طوری که دوست داری پیش بره بوس بوس بوس
نگین
پاسخ
مرسی فرزانه جونم خودمم باورم نمیشه عزیزم ممنونم گلم خیلی واسم دعا کن دوست مهربونم
نی نی عکس
5 مهر 93 20:23
از بچه ها و نی نی های خوشگل تان عکس بگیرید و برای ما ارسال کنید. ما ضمن نمایش عکس ها در سایت، به آن ها جایزه می دهیم www.niniaxs.ir
پریــا(آواز پــری هاااا)
6 مهر 93 23:18
آخی الهی چه حس قشنگی داری اینروزا گلممممم . الهی که بسلامتی بچه ی خوشگلتو در آغوش بگیری ... نگرانت بودم هی میدیدم اون وبت آپ نکردی خوشحاالم اینجا نوشته هات رو خوندم . از اون وب غافل شدیااا
نگین
پاسخ
مرسی عزیز دلم ایشالا شماها هم واسمون دعا کنید آره دیگه حرفای گفتنی بیشتر مختص این وب شده...
شادان
7 مهر 93 12:36
نگین جونم چرا دلت میگیره آخه عزیزم؟ چقدر دوست دارم ببینمت .بسکه میگی قلمبه شدی آدم دلش میخوادت خب.
نگین
پاسخ
دل دیگه خواهر جون گاهی میگیره!! من میگم قلمبه فک نکنی تپلی شدم من هنوز با همون اندامم فقط شکمم قلمبه شده!!
شادان
8 مهر 93 12:55
بابا اندااااااااممممم...
نگین
پاسخ
کارین
9 مهر 93 14:50
بارانم سلاااام..این روزا خیلی به یادِ تو و فرشته کوچولوت هستم وقتی تصورت میکنم با یه شکمِ قلمبه..قند تو دلم آب میشه معلومه که نی نی ازهمین الان هوای ِ مامانیشُ داره که دوست نداره دلت بگیره قربونش بررم من خوش بحالِ نی نی که همچین مامان بابایِ گلی داره بوووووووووووووووووس به هردوتون
نگین
پاسخ
به به آجی خانوممممممم چه عجب یاد ما کردی! از بس مهربونه پسرم فداش بشمممممم مرسی عزیزم بوس
مامان امیرعلی
16 مهر 93 11:03
سلام نگین جونم خوبی؟ نی نی ت خوبه؟ عزیزم ادرس اون وبتا ندارم بده اینقدر که تو نظرات اردس نمی دی کلی هم گشتم اما دریغ از ی ادرس خانومی
نگین
پاسخ
مرسی عزیز دلم چشم آدرسا واست میزارم عزیزم
دنیا
17 مهر 93 9:16
سلام عزیزم. با کلی تاخیر اومدم و عکسای جدید گزاشتم تو وب. منتظر حضور گرمت هستم.
نگین
پاسخ
مریم مامان سیلوانا
17 مهر 93 9:50
سلام عزیزم بسیار خرسندیم از اینکه داری به روزای خوب بارداریت نزدیک میشی و نی نی جونت رو بیشتر حس میکنی...خدا رو شکر که آزمایش غربالگریت هم خوب بوده... راستی نگین جونم دخملم سیلوانا خانم 27 شهریور پاهای کوچولوش رو به این دنیا گذاشت و همه هستی من و باباش شد... الان 22 روزشه... خواستم خبر زایمانم رو بهت بدم و بگم که به یادت بودم و الانم که به سیلوانا جون شیر میدم برای آرامش و داشتن لحظه های ناب بارداریت دعا میکنم... بوس بوس از نی نی و مامان گلش
نگین
پاسخ
وااااااای مریم جونم نمیدونی چقدر منتظرت بودم یه شماره ازت داشتم ولی مطمئن نبودم هنوز همون خط دستت باشه مال اوایل آشناییم بود !!بهش اس هم دادم ولی جوابی نیومد خدا را شکررررررررررر که سیلوانا جونم به سلامتی به دنیا اومده!خیلی خوشحال شدم چشمت روشن عزیزم زود بیا واسم از خاطرات زایمانت تعریف کن وااااای دلم میخواد سیلوانا را ببینم !!عکسشو واسم بفرست دل تو دلم نیست
زندگی با طعم خوشبختی
17 مهر 93 11:04
اخی عزیزم
نگین
پاسخ
مریم مامان سیلوانا
19 مهر 93 8:17
سلام نگین جان...خوبی گلم...نی نی جونت چه خبره با اون تکون خوردناش... عزیزم پیامکت رو دیشب دیدم..درست فرستادی...شماره موبایل خودم بودم...خیلی خوشحال شدم وقتی پیامکت رو خوندم...از اینکه به یادم بودی کمال تشکر را دارم... فقط اینکه همون موقع سیلوانا بی قراری میکرد نتونستم پاسخ بدم... هر چی از شیرینی دردهای بسیار سخت زایمان برات بگم کم گفتم... زایمان طبیعی داشتم.پروسه زایمانم 31 ساعت طول کشید که 15 ساعت اول همراه با دردهای معمولی و 16 ساعت بعد همراه با دردهای بسیار سخت و طاقت فرسا.ساعت 3 بعد از ظهر روز چهارشنبه 26 شهریور بیمارستان پذیرشم کرد و فردا صبحش یعنی ساعت 6 صبح روز پنجشنبه 27 شهریور زایمان کردم..نمیدونم چطوری باید لحظه به لحظه رو برات توضیح بدم..از ابتدای پذیرشم مامان و مادر شوهر و همسری کنارم بودند.محبت های همسرم صد چندان شده بود.اینقدر مهربون شده بود.دایم بغض میکرد.به علت اینکه دایی من پزشک بودند و یخورده پارتی بازی کردیم مامان و همسرم به عنوان همراه داخل اتاق لیبر با من بودند.قضیه جالب شده بود .این اولین موردی بود که توی شهرستان سمنان اتفاق میافتاد.همسرم میگه 16 ساعت ورود و خروج به اتاق لیبر و قدم زدن به اندازه 16 سال برای من گذشت..هیچ وقت این همه محبت هاش رو فراموش نمیکنم.اشک هایی که میریخت.صحبت هایی که با سیلوانا میکرد باورم نمیشد.توی عالم درد هر کلمه اش موجب آرامش خاطرم میشد.نگین جون حالا که دارم این ها رو برات مینویسم اشکم جاری شد.31 ساعت درد کشیدم .7 دقیقه مونده بود با زایمانم که پزشکم گفت احتمال 20 درصد باید سزارین بشی.شوک عجیبی به همه وارد شده بود.همسرم همون لحظه نذری کرد.مامان هم که خیلی با حال بود هم گریه میکرد .هم میخندید .هم دست و پاها و کمرم رو ماساژ میداد.حس و حال عجیبی بود.ناگهان حس کردم معذرت میخوام گلاب به روت دستشویی دارم.این رو که به پزشکم گفتم.پزشک گفت فول فول فول..همسرم و مامانم آخرین بوسه رو از من گرفتند و از اتاق لیبر بیرون رفتند.کمتر از 3 یا 4 دقیقه بعد که روی تخت زایمان بودم صدای سیلوانا رو شنیدم سرم رو که بلندتر کردم دیدمش.باورم نمیشد .بلند بلند گریه میکردم.دکترم سیلوانا رو روی سینم گذاشت و اون لحظه سریع سیلوانا صدای گریه های قطع شد.معجزه خدا رو با چشم خودم دیدم که آیا بچه ای که کمتر از دو دقیقه است که پاهاش رو به این دنیا گذاشته چطوری گرما و حرارت بدن مادرش رو متوجه میشه..خلاصه بعد از بیست دقیقه مامان مجددا اومد.کمک کرد یخورده شیر به بچه دادم..ساعت 8 قرار بود وارد بخش بشم. پشت در اتاق لیبر غلغله بود.بابا و پدر شوهرم و خاله و دختر خاله و همه و همه منتظرم بودم..و هنوز همسرم بعد از زایمان من و سیلوانا رو ندیده بود.وقتی از لیبر خارج شدم اونقدر حالم خوب بود که از تک تک پرسنل تشکر کردم.و تمام دردهای زایمان رو به یکباره فراموش کردم و این از بزرگترین و بهترین مزیت های زایمان طبیعی بود.در اتاق لیبر که باز شد.همسرم و پدر دویدند و منو بغل کردند.پدرم گریه میکرد .خاله هام اشک میرختند.لحظه های بسیار رمانتیکی شده بود.همسرم بلافاصله با دوربینی که از مدت های قبل توی ساک سیلوانا گذاشته بودم و آماده کرده بود خاطرات و لحظه به لحظه ها رو ثبت میکرد.خلاصه وارد بخش شدیم همسرم و بابا و پدر شوهر و همه همه با گل و شیرینی ما رو خوشحال کردند.ساعت 9 صبح بود یعنی سه ساعت از زایمانم گذشته بود که من پیامک زیر رو برای تمام اقوام و دوستان و همکارام فرستادم. پیام :ساعت 6 صبح روز پنجشنبه 27 شهریور سال 93 ناگهان دنیا ، صدای گریه کودکی رو شنید که تمام هستی پدر و مادرش شد.نامش را سیلوانا نهادیم به معنای دختر بهشتی و سهم ما از این دنیا دختر کوچکی شد به بزرگی تمام عشق های دنیا. نگین جون عزیزم زیاد صحبت کردم... خلاصه فردای اون روز یعنی جمعه من و سیلوانا به خونه اومدیم و شروع دید و بازدیدها..ناف سیلوانا جون نهمین روز تولدش افتاد . و بعد از دهمین روز دخملم گلم من و باباش هم رفتیم دنبال کارهای مهمانی سیلوانا .خرید و رزرو سالن و انتخاب کارت دعوت و کلی کارهای دیگه و دوشنبه 21 مهر روز عید سعید غدیر به مناسبت اینکه خود سیلوانا خانم هم سادات هستند ما جشنی به مناسبت تولدش گرفتیم و از شما هم دعوت میکنیم تا تشریف بیارید. و این بود خاطره زایمان من...
نگین
پاسخ
مریم مهربونمممممممم مرسی که واسم وقت گذاشتی و اینقدر قشنگ و کامل زایمانتو واسم تعریف کردی!واقعا ممنونم دوست خوبم لحظه به لحظه را درک کردم و با چشای اشکی خوندمت عزیزم....خوشحالم که با اون همه درد کارت به سزارین نکشید و الان همه چی عالیه عزیزم!! منم همه امیدم اینه موقع زایمان همسر و مادرم کنارم باشن...مطمئنن وجودشون خیلی آرومم میکنه! ممنونم به خاطر دعوتت عزیزم من آدرسا پاک کردم چون میخواستم نظرتو تایید کنم و جواب بدم!الان دیگه جشن زیباتون تموم شده.... خیلی دلم میخواد سیلوانا را ببینم از طرف من ببوسش...دوستت دارم دوست عزیز و مهربونم.مواظب خودت باش
مامانی
23 مهر 93 11:31
نگین
پاسخ
مامانی
23 مهر 93 18:20
سلام مرسی نه نرفتم خیلی نگرانم .نمیدونم چی میشه .مرسی که اومدی .
نگین
پاسخ
نگرانی نداره عزیزم مطمئن باش همه چی خوبه