آرسینآرسین، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه سن داره

آرسین پسر آریایی

فردا عشقم تو بغلمه

پسر گلم فردا انتظاهر تمومه،فردا به امید خدا تو بغلمی.فردا با عمل سزارین میای پیشم.از خدای مهربون جز سلامتیت هیچی نمیخوام.دوست دارم فردا این موقع به سلامتی تو بغلم باشی و حست کنم. پسرم آرسین عزیزم عاشقتمممممم.
13 اسفند 1393

هفته 39

آقا پسر لوس پس کی میخوای تشریف بیاری مامانی ا"لان یه هفتست من و مامان جون تهرانیم منتظر اومدن شما،ولی فعلا که افتخار ندادی!خیلی تنهایی بده حوصلم سر رفته هوا هم سرده نمیتونم برم پیاده روی و بدتر از همه دیگه تحمل انتظار را ندارم و طاقتم تموم شده.زود بیا پیشم عزیزم مامان دیگه طاقت نداره.
6 اسفند 1393

هفته 38

پسر عزیزم قول داده بودم بیشتر بنویسم ولی نشد مامانی.......این مدت خیلی درگیر بودم !هفته پیش همراه بابایی رفتیم تهران دکتر.خدا را شکر همه چی خوب بود..... این مدت هم مشغول جمع و جور کردن کارا بودم خونه را واسه اومدنت تمیز کردیم و وسایل خودمو و شما را جمع کردم تا به امید خدا فردا بریم تهران و موندگار بشیم . دکتر گفت راه واست خطر داره .تصمیم گرفتیم من و مامان جونت بریم تهران بمونیم تا خیالمون راحت باشه!امیدوارم هر موقع صلاح خداست شما قدم رو چشممون بزاری . کلا دو هفته وقت هست واسه اومدنت..... نمیدونم به چه روشی قراره زمینی بشی مامانی....من خودم زایمان طبیعی را دوست دارم!بیشتر هم به خاطر اینکه در این صورت هر موقع خدا بخواد و خودت دلت ب...
27 بهمن 1393

هفته 35

حداکتر تا 5 هفته دیگه پسری را در اغوش میگیرم.......باورم نمیشه چقدر به زمان دیدارمون نزدیک میشیم یعنی چه شکلی هستی مامانی؟ شکل منی یا باباجونت؟!آخ پسرم واسه دیدنت بی تابم......بیشتر از 8 ماهه تو وجود منی هر لحظه با هم بودیم...حس میکنم دلم واسه این روزا تنگ میشه!مخصوصا واسه لحظه هایی که تو وجودم حرکت میکردی ...دست و پاهاتو به شکم مامانی فشار میدادی و بابایی لمسشون میکرد.......آخ که چقدر دلتنگ این روزا میشم. بارها خوابتو دیدم خواب دیدم تو بغلم بودی یه پسر گندمی با چشمای درشت رنگی....بیشتر شبیه بابات بودی! ایشالا به سلامتی بیای بغلم...تو همه زندگی من و باباتی..... امروز میخوام ازت معذرت خواهی کنم واسه تمام لحظه هایی که اذیتت کردم...
11 بهمن 1393

عکسای اتاق گل پسرم

اینم چد تا عکس از سیسمونی پسر عزیزم....(واسه آپلود کردن عکسا مجبور به کم کردن حجمشون شدم که باعث شد کیفیت عکسا پایین بیاد.ببخشید) چیزی تا لحظه دیدار نمونده.وارد هفته 34 شدیم و روز ب روز به دیدارمون نزدیک تر.خدایا شکرت   ...
28 دی 1393

یه دیدار دیگه

سلام گل پسرم چه مامان بابای بدی!!!هنوز واسه شما اسم انتخاب نکردن !!شما همچنان گل پسری عزیز دلی عشق مامان بابایی تا بتونیم یه اسم مناسب واست پیدا کنیم! پریروز همراه بابا  رفتیم سونوگرافی واسه سلامت و وزنت ...یه کم استرس داشتم ولی بی نهایت دلم واست تنگ شده بود و دوست داشتم ببینمت!آقای دکتر اینقدر تند تند سونو کرد که اصلا نتونستم خوب ببینمت ولی خدا را صد هزار مرتبه شکر همه چی روبه راه بود..وزنتم 1740 بود.به حساب خودم 30 هفته و 4 روزم بود ولی از رو سونو 31 هفته و 1 روز! حالا امروز برم ببینم مامای مهربونمون چی میگه.هفته بعد هم میریم تهران پیش خانوم دکتر . دیروز یه کم تکونات کم شده بود آخه شما خیلی شیطونی و فعالیتت واقعا زیاده !...
13 دی 1393

هفته 30

سلام عزیز دل مامان الان ساعت 1 نصفه شبه بابایی کنارمون خوابه، ولی شما نه خودت میخوابی نه اجازه میدی مامانی بخوابه!!!خیلی ورجه وورجه میکنی شیطون،بگیر بخواب دیگه!! الهی مامان قربون سکسکه کردنت بشه!!الان چند روزی سکسکه هات را احساس میکنم و غرق لذت میشم،دلم واست میسوزه اینقدر سکسکه میکنی مامانی!میگم نکنه جوجو کوچولوم اذیت بشه!! این مدت که نیومدم واست بنویسم مشغول چیدن اتاقت بودیم تا کم کم واسه ورود شما فرشته کوچولو به دنیای ما آماده بشه!!عزیز دلم کمر درد خیلی اذیتم میکنه،ولی مهم نیست به خاطر تو تحمل میکنم،من زیاد نمیتونم تایپ کنم با موبایلش شارژم داره تموم میشه.راستی به زودی عکس سیسمونیت را میزارم اینجا
2 دی 1393